عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به غرب

ایلیا جونم هفته ی گذشته از روز بیست و یکم اردیبهشت یه سفر نسبتا طولانی رو شروع کردیم مقصدمون مریوان بود.... عروسیِ وحید.... روز بیست و یکم ساعت شش صبح، همراه عزیز و بابایی و سه تا از عموهای من و خاله ی عزیز راهی شدیم تو راه خیلی آروم بودی از گشت و گذار لذت میبردی مخصوصا که هر نیم ساعت می ایستادن و تو بازی میکردی تو راه میخوابیدی و وقتی می ایستادیم خیلی خوش اخلاق پیاده میشدی اولین توقفمون تو شهر همدان بود... وقتی رسیدیم حسابی خسته بودی و تو اون شلوغی دو ساعتی خوابیدی بعد از بیدار شدنت من و تو و باباجون از بقیه جدا شدیم و رفتیم آثار تاریخی شهر همدان رو دیدیم گشت و گذارمون رو از باباطاهر شروع کردیم ...
28 ارديبهشت 1393
1616 18 23 ادامه مطلب

روزت مبارک

نگاه کن اعتماد یعنی اینکه وقتی به تو می گوید بپر بدون اینکه از فاصله ی بین خودتان بترسی چشمانت را ببندی و آغوش باز کنی و خود را رها کنی نمیدانم حالا که این نوشته ها را میخوانی چند ساله ای اما همیشه به پدرت اعتماد داشته باش تنها پناه امنت در این دنیاس   پینوشت: نازنین همسرم سپاس برای ثانیه ثانیه آرامشی که در زندگیمان جریان دارد... ...
28 ارديبهشت 1393

روش نوین پایین اومدن از تخت!

کوچولوی قشنگم امروز هجده ماهه شدی باید تو رو میبردم برای واکسن زدن اما چون یه مسافرت نسبتا طولانی در پیش داریم اینکارو موکول کردم به بعد از برگشتنمون این روزها بیشتر از قبل عاشق بلندی ها هستی دائم کارای خطرناک میکنی و منو غافلگیر میکنی قبلا وقتی کاری میخواستم انجام بدم که امکان خرابکاریٍ تو زیاد بود تو رو میذاشتم تو تختت برات اسباب بازی میذاشتم و مشغول کارم میشدم دو سه روز پیش همینکارو کردم و تو آشپزخونه مشغول بودم یهو از پشت سرم گفتی: مامان جون؟! قلبم واسه چند لحظه از حرکت ایستاد! خیلی ترسیدم! اول از اینکه یهو جلوم سبز شده بودی دوم از فکر اینکه کی تو رو آوورده پایین فکر کرد...
21 ارديبهشت 1393

دندان

تو چند روز اخیر دو تا دیگه از دندون هات جوونه زدن دندان چهاردهم دندان پانزدهم خوش آمدید... این روزها دائم انگشت به دهانی به گمانم باز مرواریدی در راه است... ...
12 ارديبهشت 1393

پسرک خواستنیٍ من...

سلام نم نمٍ بارون آیا تو انتظار داری که من تو رو درسته قورت ندم؟ انتظار خیلی زیادیٍ عزیزکم!!! دیشب من و باباجون نشسته بودیم یهویی اومدی از روی میز کامپیوتر یه تقویمٍ جیبیٍ کوچیک بود، برداشتی و رفتی یه گوشه به پشتی تکیه دادی و مشغول ورق زدنش شدی بدون اینکه به ما نگاه کنی همینطور ورق میزدی توی یک صفحه عکس امام بود بهش اشاره کردی و گفتی آقا چند صفحه ی بعدش عکس گل بود بهش اشاره کردی و گفتی گل بعد هرچی ورق زدی دیگه توش عکس نبود! تقویمو پرت کردی هوا و بلند شدی بدو بدو رفتی سراغ اسباب بازیهات!! میدونی شاید نتونم خوب توصیف کنم اما کارت فوق العاده...
12 ارديبهشت 1393

دوستای کوچولوت

سلام نم نمٍ بارون عزیزکم چون خیلی وقته برات ننوشتم یه بخشی از خاطراتت رو فراموش کردم یه چندتایی عکس برات میزارم که تاریخ دقیقشون یادم نیست این عکس تو و آقا فراز پسر عموی باباجونٍ که تقریبا پنج سال از تو بزرگتره   اینم عکس تو و بچه های دختر عموی من "مارال جون و آقا میلادٍ" که مارال جون سه روز از تو کوچیکتره و آقا میلاد نه سال از تو بزرگتره این گل پسرم که میبینی دوست جدیدت و نوه ی صاحب خونه ی ماست "علیرضا" پنج ماه از تو بزرگتره وقتی اومده بود خونمون خیلی خیلی ذوق کرده بودی... ...
12 ارديبهشت 1393